باغبانان گل من سوخته در پای چمن دگر امشب ندهید آب به گلهای چمن که گلستان علی بی آب است دل اطفال علی در تاب است وای از تشنه لبی
کوفیان آینه عاطفه را بشکستند راه بـر راهبـران بشـریّت بستند با حسین بن بد کردند راه چاره بَرِ او سد کردند وای از تشنه لبی
نه همین آب بر اولاد علی می بندند بر شرار عطش تشنه لبان می خندند مشک بر دست و عمو می طلبند همگی آب از او می طلبند وای از تشنه لبی
تشنگی خیمه زده بر لب دریای فرات پسر فاطمه و تشنـه لبـی، وایِ فرات لب اطفال ز بس خشکیده است همچنان غنچه آتش دیده است وای از تشنه لبی
|
یک کربلا عطش- سیدرضا مؤیّد