ای از کــرامت تــو بلنـد اختــر آفتــاب |
|
وز ذره در حضـور تـو کــوچکتـر آفتاب |
خود در حجاب نـوری و از شـرم چـادرت |
|
پـوشد درون آتـش دل، منظــر آفتاب |
پیوستـه در قلمـرو قـدر و جـلال تـوست |
|
هر جـا کنـد عبــور و بـرآرد سـر آفتاب |
گـر بنگـرد بـه حُسـن تـو در چـادر خیال |
|
بر سر کشد ز شـرم رخـت معجر آفتاب |
نســل تــو اختــران سپهـرنـد در زمیـن |
|
مامت بـود قمـر، پـدر و شـوهر آفتاب |
هر صبـح چـون عبـور کنـد از مدینـه ات |
|
خوانـد بـه احتــرام، تـو را مادر آفتاب |
بـر خـاک راه زائـرت، ای دختـر رســـول |
|
گستـرده فـرش نور به هر معبـر آفتاب |
بــا ذره هــای نــور خـود از بـام آسمان |
|
ریــزد به قبـر گمشـده ات اختـر آفتاب |
بالاتر است فضّـه ات از اینکـه دم بـه دم |
|
ســازد نثــار مقـدم او گــوهـر آفتاب |
بالله قسـم رواست فشـاند ز بــام چـرخ |
|
بــر فــرق دشمنــان شمــا آذر آفتاب |
آرد طــواف تـــا بـه حــریم مقــدّست |
|
دارد ز نــور ایـن همـه بـال و پر آفتاب |
فخرّیـه می کنـد بـــه تمــام ستارگــان |
|
گــر رخ نهـد بــه خـاک ره قنبر آفتاب |
سر تا به پاست زیـور و خواهد هنوز هم |
|
از طلعــت بــلال درت زیـــور آفتـاب |
مُهرش زمین و آب وضو شعله های نـور |
|
کـافتد بـه سجده در قـدم کـوثر آفتاب |
تـا قلـب خصـم کـور دلـت را ز هـم دَرَد
|
|
دارد ز هر شعاع، دو صـد خنجر آفتاب |
یک آسمان و این همه مـاه و ستـاره اش |
|
ای تـا ابـد تـو را پسـر و دختـر آفتاب |
از پـرتو ولای تــواَش نـــور اگـر نبـــود |
|
هـرگـز نبـود این همـه روشنگـر آفتاب |
نـور از مه جمال تــو دارد، عجیب نیست |
|
گـر دل بـرد همــاره ز پیغمبــر آفتاب |
بـالله قسـم رواست کـه از شــرم روی تو |
|
صـورت نهـد به دامن خـاکستر آفتاب |
پیـداست از تشعشـع رنـگ طـلایی اش |
|
کـز خـاک بــوذر تــو ستـاند زر آفتاب |
تــا ایمـن از بــلای قضــا و قــدر شـود |
|
بگـرفته در پنــاه شمــا سنگــر آفتاب |
با جـام نور، سـاقی خلـق است و می زند |
|
از کـوثــر ولایـت تــو ســاغـر آفتـاب |
افتــد اگـــر بــه ذره نـگــاه کـــرامتت |
|
آن ذره گـردد اختــر و آن اختـر آفتاب |
تـــا آرد از تبســم گــرمش پیـــام نـور |
|
از جـانـب تـو گشتـه پیــام آور آفتاب |
هـر بـامـداد بـر حـرمت می دهـد سلام |
|
ای از خــدا سـلام محمـد بــر آفتـاب |
خورشید کوچه! روی تو هم رنگ سایه شد |
|
این قصـه را چگـونه کنـد بـاور آفتاب؟ |
بعـد از کبودی رخت ای بـاغ یـاس وحی |
|
بالله رواسـت ســر نـزنـد دیگـر آفتاب |
ای چــادر مطهـر تـو سـایه بـان حشــر |
|
کی گفتـه تـو ستـاره بریزی در آفتاب؟ |
بـا معـجـر سیـاه بـرآیـد بـه بـام حشـر |
|
خجلت کشد ز روی تو در محشر آفتاب |
تـا آفتـاب حُسـن تـو در کوچه ها گرفت |
|
گـردیـد تیــره در نظــر حیـدر آفتاب |
بالله قسم رواسـت کـه بـر زخـم سینه ات |
|
چـون مـرغ سـر بریده زند پرپر آفتاب |