خیــل ملایــک لشکرش بودند آن روز |
|
|
شمشیـرها فـرمــانبرش بــودند آن روز |
بـا یـک اشـارت حکـم او را میشنیدند |
|
|
قـلـب تمــام شمرهـــــا را میدریدنـد |
او جـان به کـف تسلیم ذات کبـریا بود |
|
|
ســر تــا قــدم قــربانی وصـل خدا بود |
تـن را ز هــر جــانب نشان تیرها کرد |
|
|
رفــع عطـش ز آبِ دمِ شمشیــرهـا کرد |
شیـــرخـدا را روبهـــان تسلیـم دیدند |
|
|
از چـــار جـــانب بهــر قتــل او دویدند |
بغـض درون و زخـم دل را چـاره کردند |
|
|
قـــرآن ختـــم الانبیـــا را پـــاره کردند |
اعضـای او از هم جدا میشد به شمشیر |
|
|
زخــم تنــش را بخیـه میکـردند بـا تیر |
تـــا بنگــرد بیپـرده بر رخسار جانـان |
|
|
هر زخم او چشمی شد و هر تیـر، مـژگان |
گـرچه عدو بـا تیـر، او را بـارهـا کشت |
|
|
تیری که زد بر قلب او، بیرون شد از پشت |
با آن که رحمت از سرانگشتش روان بود |
|
|
دو چشمۀ خـون از دو سـوی او روان بود |
بر غربت او دشت و هامون گـریه کردند |
|
|
شمشیرهـا و سنگهـا خـون گریه کردند |
با روی خونین کام عطشان جسم صدچاک |
یـک لحظـه عــرش کبــریـا افتاد بر خاک |
دو دریا اشک1 - غلامرضا سازگار