اگر چـه هر شب و هـر روز گـریه شد کارم هــزار بـــار اگــــر بشکننـد دسـت مـرا حدیث سینه و مسمار اگـر چه مخفی ماند بــه نالههــای شب و اشـک غربتم سوگند علی به چاه برَد درد خویش و من هر شب مرا بــه جـای حمــایت، جـواب رد دادند حقیقتی است که چـون میروم به نزد پدر مـرا نــه داغ پـسر، غصههـای مولا کشت |
|
خـدا گـواست علی بـر تـو اشک میبارم دمـی ز یــاری تـو دسـت بــر نمیدارم هـزار زخــم نگفتـه بـــه سینــهام دارم من آن نیـم کـه علـی را غــریب بگذارم کنـم نگـاه بــه مــاه و، سرشک میبارم خـدا گــواست ز اهـل مدینـه بیـــزارم بـوَد نشانـۀ غصـب فـدک بــه رخسارم اگـر چـه بــر در خـانــه زدنــد بسیارم |
میـان آن همـه دشمن کسی نشد «میثم» |
بـه غیــر مـحسن ششمـاههام دگـر یارم |
صدف نبوّت 3 - غلامرضا سازگار