دامـن پـر از ستـاره بـه خـون جگـر کنم ای جوشن همیشــۀ حیــدر! چــرا نشد نزدیک بـود لحظـــۀ «یـا فضه» گفتنت شد بـا وصیــتِ پـدرت بسته دست من چـون کــاغذ فـدک جگــرم پاره میشود آتـش بــرآیـد از دل تنگـش به جای آب ای کـاش مـرگ پـرده کشـد بـر نگاه من تنها به این خوشم که کند روز چون غروب یارب تـو اشــک چشــم علی را زیـاد کن
|
|
مرگم به از شبی است که بیتو سحر کنم من پشت در بـرای تـو خـود را سپر کنم؟ من زودتــر بــه عالــمِ عقبـی سفـر کنم حـامی مـن نشـد ز تــو دفـع خطر کنم هـرگـه ز کـوچههـای مدینــه گــذر کنم گــــرچــاه را ز درد نهــانـت خبــر کنم تـا کی نگـه بـه کـوچه و دیـوار و در کنم آیـم کنـار قبــر تـو شــب را سحــر کنم تـا گـریـه بهـــر فـاطمــهام بیشتر کنـم |
«میثـم» بـه یـاد فاطمـه از سـوز دل بگو |
کــز آه خــویـش نخـل تـو را بـارور کنم |
صدف نبوّت 3 - غلامرضا سازگار