جــان مــادر! چنـد روزی چهره پوشیدی ز من |
|
از چه میپیچی به خویش و ساکتی؟ حرفی بزن! |
دختـرم! از دردِ مــادر بــا پــدر چیـزی مگـو! |
|
بــا علـــی از داستــان میــخ در چیــزی مگو! |
جــان مـادر! روگـرفتی دست بــر پهلـو چـرا؟ |
|
فــاش بــرگــو نیست در فـرمان تـو بـازو چرا؟ |
دختـرم! جـای غـلاف تیـــغ را تــو دیــدهای |
|
آفــرین بـر تــو کـه حتی از حسـن پـوشیدهای |
جـان مــادر! بیشتـر از مـا چـرا گـرید حسن؟ |
|
او چـه دیـده بیـن کـوچه که ندیده چشـم من؟ |
دختــرم! از مــاجرای کوچه تا هستـم نپرس! |
|
زیـن سخـن صـرفنظـر کن از برادر هم نپـرس! |
چشم مـادر! پس به من از چادر خـاکی بگـو! |
|
مــاجـرای چــادر خــاکـی و هـتــاکـی بگـو! |
دختـرم! چشمم سیاهی رفتـه و خـوردم زمین |
|
مجتبـی دستـم گـرفت و خـانـه آوردم؛ همیـن! |
جان مادر! گوشواره از چه بـر گوش تو نیست؟ |
|
اشک میریزی و جز خونجگر نوش تـو نیست؟ |
دختـرم! یـک گوشواره بود بر گـوشم، شکست |
|
گـریـهام بــر غـربت بـابـای مظلـوم تـو هست |
جـان مـادر! پـس چـرا در نــزد بـابـا ساکتی |
|
مخـفـی از او روز مینــالی و شـبهـا سـاکتی |
دختـرم! مخفیست تــا روز قیـامت درد من |
هم ز تو هم از پدر هم از حسین هم از حسن |
صدف نبوت 5 – غلامرضا سازگار