اشـک من امشب گــلاب تـــربت یارم شده زنــدگی جــانکندنم گشته، طبیبـم احتضـار دردهـای مخفــیات در سینــهام پیچیدهاند سخـت گــردیـده عبـــورم از در ایـن آستان خــانـۀ تـــاریک مــابیتــو عـزاخـانه شده لالهام گـردید پــرپـر، غنچــهام از دست رفت خنــدۀ قنفــذ دلــم را بیشتــــر آتـش زده آن ستمکـاری کـه بـا من کـرد بیعت در غدیر بعـد تـو مـــاننـد شمعــی در میـان انجمن
|
|
خــواب هم گـریان بـرای چشم بیدارم شده دارویـم غـم گشتـه، تنهـایی پـرستارم شده خـون پهلــویت روان از چشم خونبارم شده عکس طفـل بیگنـاهت نقـش دیوارم شده بیشتــر صـاحبعـزا طفـــل عـزادارم شده دیـــدن روی مغیــره در جگــر خـارم شده طعن ثــانـی مــرهـم زخـم دل زارم شـده! داده تشکیـــل سقیفـه، قـاتـل یــارم شده آب گشتن، سوختن، ساکت شدن، کارم شده |
گرچه در ایام غربت کس دلش بر من نسوخت |
ســوز «میثـم» تـا سحـر وقف شب تارم شده |
صدف نبوت 5 – غلامرضا سازگار