مـن از شــام زفــاف خــود فــدایی علی بـودم علـی گـــر شــوهر من هم نبودی بین دشمنها بــرای یــاری تنهـــا امــامم گـــرچــه تنهـایم بــرای خـاطـر او حـبـس کــردم نـالـههــایم را نگفتــم بـا علـی بـا من چه در آن کوچه شـد امّا به جسـم خسته و سقـط جنین و دست بشکسته چنــان سنـگ مصیـبت بــر سـرم بارید از هرسو خـدا صبــرت دهـد ای رهبـر تنهـــای تنهــایم! هـزاران کـوه غـم بـر شــانه دارم باز از آن شـادم |
|
از اینکـه میکنـم جان را فدای دوست خوشنودم بـه عنــوان حمـایت از امـامم حـامیاش بـودم گرفتم جـان خود بر کف چه باک از آتش و دودم اگــرچـه از هجـوم درد، یـک لحظــه نیـاسودم نشـد از او نهـــان گــردد لبــاس خـــاکآلودم خـدا دانـد چگـونـه سوی مسجـد راه پیمــودم کـه در سـن جــوانی بیشتــــر از پیر، فـرسودم حلالــم کن! حلالـم کـن! کـه شد هنگام بدرودم کـه بـازویم شکست و بنـد از دست تـو بگشودم |
از آن «میثم» بـه نظـم جـانگـدازش ذاکر ما شد |
که در هر بیت، مضمونی به مضمونهاش افزودم |
صدف نبوت 5 – غلامرضا سازگار