حس میکنم بهار در این کوچه گم شده است بانوی سوگوار در این کوچه گم شده است
دریای دستبسته از این خانه آمده است خورشید بیمزار در این کوچه گم شده است
بانوی آفتاب که از عرش آمده است در آخرین قرار در این کوچه گم شده است
اینجا چه رفته است که عمری دل علی روزی هزار بار در این کوچه گم شده است
خون بهار بر درِ این خانه ریخته گل در حصار خار، در این کوچه گم شده است
دود آمده است از در این خانه، پیش از این، آیینه در غبار در این کوچه گم شده است
خونین ستارهای که ز دود دلش شده است چشمِ ستاره تار، در این کوچه گم شده است
آن که برای او شده هفتاد و پنج روز، صد سال انتظار، در این کوچه گم شده است
|
عهد عقیق روایت دوم – محمّدسعید میرزایی