خدا امالحسن رفت بهار پنج تن رفت
مدینه خانـهای لبریز گل داشت که عطر سینۀ ختم رسل داشت
گـل بــاغ امــامت بود آنجا ز جوش گل قیامت بود آنجا
کنـار مـاه و خورشیـد و ستـاره دو کودک، عرش را دو گوشواره
یکی از آن دو نـور سرمدی داشت یکی از آن دو عطر احمدی داشت
یکی از آن دو کشتی نجات است یکی لبخند او عین الحیات است
یکی از آن دو در آغـوش کوثر یکـی روی سر و دوش پیمبـر
مدینه لالههایت را چه کردند؟ بهـار بـا صفایت را چه کردند؟
شفای چشم عالـم تربت او همـه عالـم فدای غربت او
|
خدا امالحسن رفت بهار پنج تن رفت
عهد عقیق روایت دوم – محمّدسعید میرزایی