ای دعـــا گشتـه دعـا بـا نفـس روحفــزایت چشـم اربـاب کـرم از همـهسـو بـاز به دستت عـاشق خُلق نکـویت همه جا دوست و دشمن کثــرت خـلـق الهـی همـه از یـمـن وجـودت مصحف تو که زبـور و صحـف آل رسـول است تــو گـل ســرسبـد گلشـن کشتـی نجــاتـی گـــره از کــار فــرو بستــۀ عـالم تـو گشایی ملک و جـن و بشـر، ارض و سما گوش، سراپا حلـقـۀ سلسلـههـا یکســره در حلقـۀ ذکـرت گل لبخند تـو بر سنگ لب بـام، عجیـب است تـو پـیــامآور خــون گلـوی خــون خــدایی هیـجـده داغ بــه دل داشتــی و بـاز شکفتی جـای تو همچو خـداونـد بـود در دل مـؤمـن مـیدمـد از نفـس روحفــزا بـــوی حسیـنت نسلهـا یکسره چشـمانـد بـه دیـدار جمـالت سعـی تــو بــوده ره قـــرب الــیالله تـعـالی بـه پـدر حکـم شهـادت بـه تـو فـرمان اسارت بـا وجـودی کـه دو بازوی تـو در سلسلـه بسته بستـه درهـای جهـان بـر تـو و پشتِ درِ بسته این عجب نیست که چون پای به محرابگذاری نه عجب گـر ملـک العـرش کند سرمۀ چشمش
|
|
وی اجـابـت زده هنگـام دعـا بـوسـه بـه پایت دسـت اربــاب دعـا بستـه بــه دامــان ولایت دشمن و دوست کند از دل و جان مدح و ثنایت وسعت مـلـک خـداونـد بـود صحن و سـرایت وحـی مُنـزَل بُـوَد ای روح منــاجــات، دعـایت رخ گـل انـداختــه از بــوسـۀ مصبـاح هدایت گـرچه بسته است بـه زنجیر، یـد عقـدهگشایت تـا دل شـب شنـوند از لب جانبخش، صدایت بـه فلـک مـیرسـد از حلـقـۀ زنـجیـر، ثنـایت بـا وجـودی کـه کند سنـگ عــدو گـریه برایت بـوده در کـربوبـلا مقتل خـون غــار حـرایت ای زده صبـر و رضـا خنـده بـه لبخنـد رضایت ظـاهراً دیـد عـدو گـوشۀ ویـران شـده جـایت میزنـد مــوج ز فـریـاد درون خــون خدایت نسـلهـا یکسـره گـوشانـد بـه آوای رسایت کـربلا مــروه شـده، شــام بـلا بـود صفـایت بــا حسیـنبنعلـی بـود یـکـی جــام بلایت بــود از چــار طـرف دیـدۀ ســائل به عطایت ملک و جن و بشــر، یکسـره هستـند گدایت ذات معبــود دهـــد سیـــد عبــاد، نـدایت آن غبـاری کـه ز صحــرا بنشینـد بـه ردایـت
|
«میثم» و سایۀ لطف تو و فـردای قیامت ای پنـاه همـه در روز جــزا ظـل همایت |
مرآت ولایت 5 – غلامرضا سازگار