عمرم شـده جانکندن در اوج پـریشـانی عمـری بـه تمنـایت بـا یـاد قـدمهـایت گردیـده سیـه روزم میسازم و میسـوزم با روی تو در پاییز گیتیست چو فروردین یا آن که نهان استی خورشید جهان استی بـا چشـم خیـال خـود تا یاد رخت کردم تنها نه همین بلبل در وصف تو میخواند ای جانِ جهـانپــرور ای عبـد خدا منظر بـازآ و مـداوا کــن پیــشانــی جدت را |
|
زیـن کـوتهی عمـر و زیـن غیبـت طـولانی از پــارۀ دل کــردم پیـوسته گـل افشـانی دارم بـه جگـر پنـهـان صــد شعلـۀ پنهانی بیتـو همـه جـا زنـدان مـردم همه زندانی دل میبــری از عـالـم بــا چهـرۀ نــورانی عـالم همه جـا شد روز حتـی شـب ظلمانی گلهـا همـه گـردیدند مشغـول غـزلخوانی بــازآی و خـدایی کـن در کسـوت انسـانی خون پاک کن ای مولا زآن صورت و پیشانی |
«میثم!» همه شب باید کوشی به دعا، شاید گیــرد بــه دعـا پـایــان ایـام پـریشـانی |
مرآت ولایت 5 – غلامرضا سازگار