ای به صدقت تا صف محشر سلام از صادقان وی درخشیــده کــلامت در کـــلام صادقان نـام زیبـایت عیـــان در صـدر نــام صادقان هـم امـام صـادق استـی هـم امـام صادقان مکتب علم تـو بـا طی زمان پر نورتر در صداقت از تمام صادقان مشهورتر
بـوسههای علـم، گـل کردنـد بـر لعل لبت آسمان پیچد به خود در لحظۀ تاب و تبت میبــرد دل از دعـــا آوای یـارب یـاربت بحر نـامحدود رحمت حاصل اشک شبت کرسی درس تو را جبریل، دربانی کند حضرت باقـر تو را باید ثناخوانی کند
آسمـان بـا وسعتش زیر پـر و بال شماست ذوالجلالید و جهان مبهوت اجلال شماست روزهـا روز شمـا و سـالهـا سـال شماست علم، هرچه پیشرو گـردد به دنبال شماست طلعت زیبایتــان مـــرآت حسن ابتـداست هر کلام از حرفشان یک جلوه از نور خداست
ای مسیحا جاری از لعل لب خندان تو عـالمـان دهـر، خـاک راه شاگردان تو آفتاب فضـل و دانش چهرۀ حمران تو علـم شیمـی یـادگـار جابـر حیـان تو مؤمن طاقت به عالم حسن سیرت میدهد بـو بصیـرت خلـق را نـور بصیـرت میدهد
دانـش از روز ازل پــای کــلامـت رام شد تیـرگی بـا نــور علـم و دانشت اعدام شد وحی سـاعـد از دمت بـر آسمان اعلام شد صبح اهل ظلمت از نطق هشامت شام شد بر رخ بوحمزهات گردید روشن چشم نور بهر هارون تـو آتش باغ گل شد در تنور
نام تو جعفر، تو خود سر تا قدم پیغمبری یادگار فـاطمـه چشـم و چـراغ حیـدری نهضـت علمیت را نـازم، حسیـن دیگری هم «مفضـل» آوری و هم «زراره»پروری «مجلسی»، استاد کل فردی ز شاگردان توست «شیخ حـر عـاملی» یک لاله از بستان توست
آفتـاب معرفت در سایــۀ تنـدیس توست وسعت کل جهـان دانشگه تدریس توست بر زبان آفرینش روز و شب تقدیس توست مکتب توحید، بنیاد تـو و تـأسیس توست سرکشـان مکتب اضلال، سرکوب تواَند تا ابد منصورهـا مقهور و مغلوب تواَند
ای دو عـالم در کنـار صحـن بیزوّار تو آفـرینش در پنــاه سایــۀ دیـــوار تو ای پیــام خون ثـــارالله در آثـــار تو شبپرستان هرچه کوشیدند در آزار تو هرچه در حق شما کـردند طغیان بیشتر عزت و قدر و جلالت یافت عنوان بیشتر
ای تو خود شمع و دل عالم همه پروانهات سـالهـا کـوه غـم عـالم بـه روی شانهات روز روشن ریخت دشمن در میـان خانهات مثـل مـادر دود بـالا رفـت از کـاشـانهات با چه جرمت دستبسته در دل شام سیاه خصم بـا پـای پیـاده بـرد سـوی قتلگاه؟
سن پیـری، ضعف تن، پــی پیـاده از جفا قصر حمرا، سر برهنه، ضعف تن، حـال دعا با چنین حالت سه ساعت ایستادی روی پا نه حیا از تـو، نـه از ختـم رسل، نـه از خدا گرچه جانت دیگـر از این زندگانی سیر بود کی سزاوار تو ای جان جهان! شمشیر بود؟
با چه جرمی ظلم بـر آل پیمبـــر بـاب شد؟ با چه جرمی پیکـرت از زهـر قاتـل آب شد؟ با چه جرمی ماه رویت زردچون مهتاب شد؟ با چه جرمی از تنت بیرون توان و تاب شد؟ با چه جرمی کرد دشمن بارگاهت را خراب؟ با چه جرمی مانده قبـرت در میان آفتاب؟
کـاش روزی میشـدم زوّار صحرای بقیع سجده میکردم به خاک روحافـزای بقیع تا بگیـرم انس بـا شـام غـمافـزای بقیع کاش یک شب بازمیگردید درهای بقیع تا شـود همسـایه بـا قبـر امـامـان بقیع کاش «میثم» دفن میشد در بیابان بقیع
|
صیام تا قیام 5- غلامرضا سازگار