شبی از خویشتن سفـر کردم
سیــر کـردم جهــان بـالا را
بین قصری ز باغهای بهشت
دیــدم امّالبنیـن و زهــرا را
آن یکی بــود رکــن شیر خدا
دگری بــود مـــادر شهـــدا
|
عجبـا! نـام هـر دو فاطمه بود
ذکرشان شمـع محفل همه بود
نگـــه آن دو مهربـــان مـادر
گه به گودال و گه به علقمه بود
هر دو را اشک و خون روان ز دو عین
بهـر عبــاس بــود و بهـــر حسیـن
|
گفت امالبنین به دخت رسول
کی سلام خدا به جان و تنت!
ای هــزاران هــزار عبــاسم
به فدای حسیـن بــیکفنـت
دادهام در رهش چهـار شهید
کـاش بـودی مرا هزار شهید
|
گفت زهـرا کـه ای بلنـد اقبـال
گلبـن چـار لالـــۀ پـــرپـــر!
چـار فرزنــد تـو عزیـز منانـد
بلکـه هـر چــار را منــم مـادر
پسـران تـو، نـور عین مناند
مثل عباس تـو حسین مناند
|
بـاغبـان چهـــار لالـــۀ یـــاس!
پسـرانـت تمــام اشجـع نــاس
دوست دارم من ای ستودهخصال
تــو برایـــم بگویـــی از عبـاس
از علمــــداری و وفــــاداریش
ادب و غیـــرت و فـــداکاریش
|
گفـت: بـیبـی از آن سـرافرازم
که شد عباس من فدای حسین
اینکه اشکم ز دیدگان جاریست
میکنـم گریـه از بــرای حسین
گـرچه عبـاس رفته از دستم
من شریـک غم شما هستم
|
فاطمـه گفت: مــادر عبـاس!
من تـو را نیـز یـار و همدردم
تو نبودی، ولی به جای تو من
بهـر عبــاس، مــادری کـردم
پـدرم آب بهـــــر او آورد
او به عشق حسین آب نخورد
|
اشـک امالبنیــن بـه رخ جــاری
گفــت ای مــــادر فـــداکـاری
از حسینت بگــو بــه امّبنیـــن
آنچــه خـود دیـدی و خبر داری
با مـن از حنجــرِ بریــده بگــو
قصـهای از ســر بریــده بگـــو
|
گفـت بــر پیکــر مطهــر او
زخـمهـای دوبــاره را دیــدم
لب خشکیده چشم از خون تر
حنجـر پـاره پــاره را دیـــدم
گاه، ذکرش علـی و فاطمــه بود
گاه چشمش به سوی علقمه بود
|
تــو نبـــودی ببینـی عبـاست
تیر بر دیدهاش چگـونه نشست
وقتـی عبـاس اوفتـاد بـه خاک
کمــر زینـب و حسین شکست
کمری که شکسته شد ز ملال
باز از سـم اسب شد پـامـال
|
روز محشر که میشود، عباس
بـا چنیـن غیـرت و فـداکاری
بـــاز هـم مثـل روز عــاشورا
بــر حسینـم کنـد علمــداری
او که بـر آل فاطمــه یار است
در صف حشر هم علمدار است
|
یک ماه خون گرفته 6 – غلامرضا سازگار