شب عـاشور بـود و سیر میکردم به تنهایی
جمـال حضـرت عبـاس را در اوج زیبــایی
به لب آوای تکبیرش، فراز دست شمشیرش
که فردا رزم من باشد در این صحرا تماشایی
به این شمشیر و این بازو قسم فردا در این صحرا
بپیچم در هم این طومار لشکر را بـه تنهـایی
حسینبنعلی خود مظهر صـبر خـدا بـاشد
ولی عبـاس را مشکل بـود فـردا شکیبـایی
شهـامت میستــاند بـوسه از سمّ سمند من
شجاعت میکند در خاک میدانم جبین سایی
چنان در صحنۀ میدان درخشد برق شمشیرم
که چشم کور این لشکر دهد از دست، بینایی
همـانـا از خــروش نعــرۀ تکبیـر من فـردا
در این صحرا رسد گلهای غیرت را شکوفایی
مگر دست و سر عباس از پیکـر جـدا گردد؛
که با دشمن کند تـا شام، زینب راهپیمایی
سکینه! صبرکن فـردا کند عبّاس سیـرابت
که بر من میدهد فردا امامم حکم سقّایی
به دریا تشنه رو آرم، ز دریـا تشنه بـرگردم
دعـا کـن تـا کنـد دست یـداللهیم یارایی
بـه فـردا یـا بیـارم بر سکینه آب از دریا
و یـا از خون شود چشمم کنار آب دریایی
چنان مردانه میجنگم که خصم از بیم شمشیرم
دهـد از دسـت گـویـایی و بینـایی و دانــایی
منم از عـالم زر زر خـرید یـوسف زهـرا
بود یک لحظهام زیباتر از یک عمر آقایی
اگر فـرمانده و میر سپاهم عبد مـولایم
ز من فرمان بری و از امامم حکم فرمایی
من از گهواره نعشم را کنار علقمه دیـدم
من از دامان مادر راه خود کردم شناسایی
مگر من مرده باشم دختر زهرا خورَد سیلی
به راه کوفه و شام بلا از خصم هـر جـایی
گواهی میدهد قلبم که فردا آل پیغمبر
کنـار قتلگـه دارنـد بـا هـم گرد هم آیی
گواهی میدهد قلبم که فردا رأس مولایم
به نوک نی کند هم دلربایی، هم دل آرایی
من از اول حسینی بودهام تا لحظـۀ آخـر
چنان که مادرم امالبنین بوده است زهرایی
مسیح روح من مهر حسینبـنعلی بـاشد
که از هر قطره خونم خیزد اعجاز مسیحایی
همه دار و نـدار این جهــان ارزانی دشمن
مـرا تنهـا ولای یـوسف زهــراست دارایی
خوشا طبع خوش «میثم»، زهی درّ مضامینش
که نخلش از عنـایتهای مـا گـردیده خرمایی
|