مدینـه شـد سفـرم طـی بـدون همسفرم
چـه داغهـا کـه روی داغ مانده بـر جگرم
بگـو بـه فـاطمه: مـادر میـا بـه استقبـال
کـه از خجـالت تو خـون چکد ز چشم ترم
خـدا گـواست کـه امالبنین مـرا نشنـاخت
ز بس که پیر شدم، بس که خم شده کمرم
عــزیـز جــان تــو را بـــردم و نیــاوردم
چگونـه آیـم و بـر قبــر مخفـیات نگـرم؟
ز شـش بـــرادر بـا جــان بـرابـرم مـادر
هـزار حیـف کـه یـک پیـرهن بود به برم
کنـار نعـش حسینت ز بس کتک خـوردم
سیــاه مـانـده رخ آفـتـــاب در نظـــرم
خـدا کنـد کـه نبیـنی تــن کبــود مـرا
خدا کند که نپرسی چـه آمـده بـه سـرم
همــای قلــۀ قــاف ولایـتــم مــــادر
خدا گواست که دیگر شکسته بـال و پرم
بـرای حفـظ حجـابـم غبـار، چـادر بــود
به پیش سنگ جفا سینهام شـده سپـرم
هماره سـوختـم و بـا کسـی نگفتـم لیک
ز نخـل «میثم» دلخسته سـر زنـد شـررم
|