مـن جگـر پـارۀ زهـرای بتـولم، حسنـم
آشنـا بـا همـهام لیــک غـریـب وطنـم
غـربت قبـر مـن و تـربـت بیزائـر مـن
قرنها بـوده کتـاب غـم و رنـج و محنم
بس که خون خوردم و لب بستهام و دم نزدم
همه جـا شهـر مدینـه شـده بیتالحزنم
نفسم؛ خون جگر لختۀ خـون بغـض گلو
پـارههـای جگـرم گشتـه جـواب سخنم
لب مسموم من از خون جگر شسته شده
بـا وجـودی کـه نبی بوسه زده بر دهنـم
آن که مظلومی و تنهایی خود را یک عمر
بـرده ارث از پـدر و مـادر مظلـومه منـم
طفل بودم که زمین خـوردن مـادر دیدم
جگــرم سـوخت و لـرزیـد تمـام بـدنم
بـه دلیـلی کـه جگـرپارۀ زهـرا هستـم
تیـربـاران شـده بر تختۀ تـابـوت تنـم
آن قـدر بـر بـدنـم تیـرهدلان تیر زدنـد
که یکـی گشت تمـام بـدنـم بـا کفنـم
«میثم» از خون جگر بر روی قبرم بنویس
من غـریب وطـن و شمـع هـزار انجمنم |